مرگ در اشعار شاملو


مرگ در اشعار شاملو

چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر
از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،
با برف کهنه
که می رفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
و چندان که قافله در رسید و بار افکند
و به هر کجا
بر دشت
از گیلاس بنان
آتشی عطر افشان بر افروخت،
با آتشدان باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
* * *
غبار آلود و خسته
از راه دراز خویش
تابستان پیر
چون فراز آمد
در سایه گاه دیوار
به سنگینی
یله داد
و کودکان
شادی کنان
گرد بر گردش ایستادند
تا به رسم دیرین
خورجین کهنه را
گره بگشاید
و جیب دامن ایشان را همه
از گوجه سبز و
سیب سرخ و
گردوی تازه بیا کند.
پس
من مرگ خوشتن را رازی کردم و
او را
محرم رازی؛
و با او
از مرگ
من
سخن گفتم.
و با پیچک
که بهار خواب هر خانه را
استادانه
تجیری کرده بود،
و با عطش
که چهره هر آبشار کوچک
از آن
با چاه
سخن گفتم،
و با ماهیان خرد کاریز
که گفت و شنود جاودانه شان را
آوازی نیست،
و با زنبور زرینی
که جنگل را به تاراج می برد
و عسلفروش پیر را
می پنداشت
که باز گشت او را
انتظاری می کشید.
و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم
که پنجه خشکش
نو امیدانه
دستاویزی می جست
در فضائی
که بی رحمانه
تهی بود.

separator line

شعر شاملو درباره مرگ

مرگ را دیده‌ام من.

در دیداری غمناک، من مرگ را به دست
سوده‌ام.

من مرگ را زیسته‌ام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.

آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظه‌ی آشناست که ساعتِ سُرخ
از تپش بازمانَد.
و شمعی ــ که به رهگذارِ باد ــ
میانِ نبودن و بودن
درنگی نمی‌کند،
خوشا آن دَم که زن‌وار
با شادترین نیازِ تنم به آغوش‌اش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
باز مانَد.
و نگاهِ چشم
به خالی‌های جاودانه
بر دوخته
و تن
عاطل!

دردا
دردا که مرگ
نه مُردنِ شمع و
نه بازماندنِ ساعت است،
نه استراحتِ آغوشِ زنی
که در رجعتِ جاودانه
بازش یابی،
نه لیموی پُر آبی که می‌مَکی
تا آنچه به دورافکندنی‌ست
تفاله‌یی بیش
نباشد:

تجربه‌یی‌ست
غم‌انگیز
غم‌انگیز
به سال‌ها و به سال‌ها و به سال‌ها…
وقتی که گِرداگِردِ تو را مردگانی زیبا فراگرفته‌اند
یا محتضرانی آشنا
که تو را بدیشان بسته‌اند
با زنجیرهای رسمیِ شناسنامه‌ها
و اوراقِ هویت
و کاغذهایی
که از بسیاریِ تمبرها و مُهرها
و مرکّبی که به خوردِشان رفته است
سنگین شده است ــ

وقتی که به پیرامنِ تو
چانه‌ها
دمی از جنبش بازنمی‌مانَد
بی آنکه از تمامیِ صداها
یک صدا
آشنای تو باشد، ــ

وقتی که دردها
از حسادت‌های حقیر
برنمی‌گذرد
و پرسش‌ها همه
در محورِ روده‌هاست…

آری، مرگ
انتظاری خوف‌انگیز است؛
انتظاری
که بی‌رحمانه به طول می‌انجامد.
مسخی‌ست دردناک
که مسیح را
شمشیر به کف می‌گذارد
در کوچه‌های شایعه
تا به دفاع از عصمتِ مادرِ خویش
برخیزد،
و بودا را
با فریادهای شوق و شورِ هلهله‌ها
تا به لباسِ مقدسِ سربازی درآید،
یا دیوژن را
با یقه‌ی شکسته و کفشِ برقی،
تا مجلس را به قدومِ خویش مزین کند
در ضیافتِ شامِ اسکندر.

من مرگ را زیسته‌ام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.

شبانه (مرگ را دیده‌ام من…) - سایت رسمی احمد شاملو

شعر در مورد مرگ از شاملو

مرگ من سفری نیست

هجرتی است

از سرزمینی که دوست نمی داشتم

به خاطر نامردمانش !

خود آیا از چه هنگام این چنین

آئین مردمی از دست بنهاده اید ؟

پر ِ پرواز ندارم

اما

دلی دارم و حسرت ِ درناها

و به هنگامی که مرغان مهاجر در دریاچه ی ماهتاب

پارو می کشند

خوشا رها کردن و رفتن !

خوابی دیگر

به مردابی دیگر !

خوشا ماندابی دیگر

به ساحلی دیگر

به دریایی دیگر !

خوشا پر کشیدن ، خوشا رهایی !

آه ، این پرنده

در این قفس تنگ

نمی خواند …

separator line

شعر تنهایی | بهترین شعرهای احمد شاملو در مورد تنهایی

شعر عاشقانه شاملو | برگزیده زیباترین اشعار احساسی و عاشقانه احمد …

شعر معروف فصل دیگر از احمد شاملو

شعر زیبا و احساسی احمد شاملو درباره مادرش