اشعار عارفانه مهدی سهیلی در وصف خدا
ای خدا! ای رازدار بندگان شرمگینت
ای توانائی که بر جان و جهان فرمانروایی
ای خدا! ای همنوای ناله ی پروردگانت
زین جهان، تنها تو با سوز دل من آشنایی
***
اشک، میغلتد بمژگانم ز شرم روسیاهی
ای پناه بی پناهان! مو سپید روسیاه
بر در بخشایشت اشک پشیمانی فشانم
تا بشویم شاید از اشک پشیمانی گناهم
***
وای بر من، با جهانی شرمساری کی توانم
تا بدرگاهت بر آرم نیمه شب دست نیازی؟
با چنین شرمندگیها، کی زدست من بر آید
تا بجویم چاره ی درد دلی از چاره سازی؟
***
ای بسا شب، خواب نوشین، گرم میغلتد بچشمم
خواب میبینم چو مرغی میپرم در آسمانها
پیکر آلوده ام را خواب شیرین میرباید
روح من در جستجوی میپرد تا بیکرانها
***
بر تن آلوده منگر، روح پاکم را نظر کن
دوست دارم تا کنم در پیشگاهت بندگیها
من بتو رو کرده ام، بر آستانت سر نهادم
دوست دارم بندگی را با همه شرمندگیها
***
مهربانا! با دلی بشکسته، رو سوی تو کردم
رو کجا آرم اگر از درگهت گوئی جوابم؟
بیکسم، در سایه ی مهر تو میجویم پناهی
از کجا یابم خدائی گر بکویت ره نیابم؟
***
ای خدا! ای راز دار بندگان شرمگینت
ای توانائی که بر جان و جهان فرمانروایی
ای خدا! ای همنوای ناله ی پروردگانت
زین جهان، تنها تو با سوز دل من آشنایی
شعر مهدی سهیلی درباره خدا
شبی به گوشهی خلوت خدا خدا کردم
ز روی صدق به دلخستگان دعا کردم
ز سینه آه کشیدم دلم ز آه شکست
در آن شکستگی دل چه گریهها کردم
به شوق سجده فتادم به خاک گرم نیاز
نمازهای ز کف رفته را قضا کردم
در آن صفای سحر با طواف کعبهی عشق
ز مروه سعی پر از جذبه تا صفا کردم
چه حال رفت ندانم که با عنایت اشک
به بحر رحمت بیمنتها شنا کردم
ز تن رها شدم و روح من صعود گرفت
به دل هوای ملاقات کبریا کردم
صدای بال ملایک نشست در گوشم
همای عشق شدم سیر در سما کردم
چکید اشک خلوصم به بالهای سپاس
چو با ملایکه پرواز تا خدا کردم
چه گویمت که چه شد جذبه بود و رحمت دوست
به حیرتم که کجا بودم و چها کردم
ز بخت بد پس از آن شب روان پاکم را
به دست نفس هوس آزما فنا کردم
کنون سزاست بر احوال خود بگریم زار
از آنکه حال مناجات را رها کردم
هوای نفس ندانم چه کرد با دل من
که خویش را ز شب عاشقان جدا کردم
خدای من همه دم باب رحمتت بازست
منم که از تو جدا ماندم و خطا کردم
بهار عشق خزان شد چه بیخبر ماندم
گریخت فیض سحر این خطا چرا کردم
رواست برق ندامت بسوزدم همه عمر
که با اطاعت دل پشت بر خدا کردم
شعر مهدی سهیلی در وصف خدا
اگر در خلوت نور خدا نیست
تو را دردی بود کانرا دوا نیست
خدا در هر دل بیگانه پیداست
ولی بیگانه با او آشنا نیست
یکی گفتا که ایزد در
کجا هست
بدو گفتم که ای غافل کجا نیست
فروغش در دل روشن هویداست
ولیکن تیره دل گوید خدا نیست
مگر رخسار خود روشن توان دید
در آن آینه کاندر وی صفا نیست
تو خود در جبر صاحب اختیاری
که هر پیشامدی کار قضا نیست
به سعی خود توکل را در آمیز
که راه چاره تنها
سعی ما نیست
نصیب زرپرستان زردرویست
نشان روسپیدی در طلا نیست
عجب دردی بود دنیا پرستی
که درمانش به قانون شفا نیست
بیا ای خواجه دنیا را رها کن
وگرنه جانت از چنگش رهانیست
به درویشان دلی تابنده دادند
که یک دانگش نصیب اغنیا نیست
چه آتش ها که در کاخ
ستم ریخت
مگو دیگر اثر در ناله ها نیست
شعر مهدی سهیلی ای خدا! بشنو ز «طور» سینه ام فریاد تلخم را
برسرم سنگینی کوه است
سینه ام «سینا» ی اندوه است
ای پناه بی پناهان!
من چو «موسا» در میان قوم خود تنهای تنهایم
بر فراز کوه غمها اشک در پای تو میریزم
سینه مالان میخزم برقله های شعر-
تا به اعجاز سخن،این مرده جانان را بر انگیزم
بارالها!
در کویر روحشان ره کوره ای از دین و دانش نیست
باچنین غربت خدایا با کدامین کس در آمیزم؟
***
ای سخن را زندگی از تو!
شعر من «الواح» گویائی در چنگم
شعر من گویاترین «فرمان» من،کز «آتش طور» دلم خیزد
لیکن این آلودگان کور باطن را-
هیچ نیرو برنینگیزد
***
در سخن دارم «ید بیضا» ولی این قوم خفاشند
معجزم را در سخن نادیده میگیرند
این جماعت،راهشان تا شهر دل دور است
چون«کلیم» از آستینم میتراود نور
ای دریغ این گرگ طبعان چشمشان بیگانه با نور است
میدمم جان در سخن ها
از «عصائی» اژدها سازم
لیکن اینان معجزم را سحر انگارند
ای خدا این جمع،چشم عقلشان کور است
***
کردگارا،این بد اندیشان کج پندار
همچو «قارون» جز طلا حرفی نمیدانند
غیر نقش سیم و زر نقشی نمی جویند
جز بت زرین،خدائی را نمیخوانند
***
بی همانندا!
این سیه اندیشگان راه گم کرده-
چشم دل بر «سامری» دارند
تابجنباند بدست شعبده «گوساله ی زر»را
آن زمان چون بندگان برخاک میافتند
ازطلا معبود میسازند
آزمودم بارها این زر پرستان ثناگر را
هرزمان بانگ طلا در گوششان پیچد
می نهند ازبهر سجده برزمین سر را
***
دادخواها!
این سیهکاران بد فرجام را جز زر خدائی نیست
جز بسوی «سامری» از این جماعت رد پائی نیست
گر در آمیزم سخن رابا صفای چشمه ی مهتاب
از سخن،این تیره جانان را صفائی نیست
***
ای خدا!بشنو ز «طور» سینه ام فریاد تلخم را
برسرم سنگینی کوه است
سینه ام «سینا» ی اندوه است
ای پیاه بی پناهان!
من چو «موسا» در میان قوم خود تنهای تنهایم
بر فراز کوه غمها اشک در پای تو میریزم
سینه مالان میخزم بر قله های شعر-
تا به اعجاز سخن این مرده جانان را بر انگیزم
بار الها!
در کویر روحشان ره کوره ای از دین و دانش نیست
باچنین غربت خدایا با کدامین کس در آمیزم؟
گزیده زیباترین اشعار مهدی سهیلی
مجموعه اشعار کوتاه عاشقانه و سنگین مهدی سهیلی
شعر فوق العاده غمگین جدایی فریدون مشیری
غمگین ترین شعر نادر نادرپور درباره خدا